حرف
حرف

حرف

یازدهم

بعضی وقتا که ذهنت پر حرفه و ساکتی و حرف نمی زنی .. باید یه جوری سعی کنی خودتو خالی کنی .. دارم سعی می کنم اون زندگی ای که تو ذهنمه و اون آدما و رفتارا رو بنویسم و برعکس همیشه این سری تمومش کنم! نمی دونم قراره سر زندگی مهتاب و صابر چی بیاد .. یا سر زندگیشون چه بلایی بیارم! ولی سعی خودمو می کنم که نذارم مهتاب برگرده به روزای قدیمش .. یه وقتایی انقدر غرق زندگی مهتاب میشم که نمی فهمم تا کجاها پیش رفتم و چرا ننوشتمش .. کاش خیلیامون تو زندگیمون یه صابر داشته باشیم .. عیبیم نداره که موقت باشه و زمان داشتنش کم باشه .. مهم حس کردنِ داشتنِ همچین آدمِ نابیه :)

ذهنم خالی بشو نیست .. بعضی وقتا داد و فریادای ذهنم آزارم میده و خب طبیعیه که اگه به کسی بگم فکر می کنه دیوونم و با یه پوزخند نگام می کنه و حرفی نمی زنه .. ولی بعضی وقتا انقدر آدم حرف نمی زنه که ذهنش دیوونش می کنه .. فکر کنم خیلی از کسایی که اسمشونو گذاشتن دیوونه و انداختنشون آسایشگاه، آدمای کم حرفی بودن که داد و فریادای ذهنشون بیش از حد شده بوده :)

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.