حرف
حرف

حرف

پونزدهم

بعضی روزا انقد تلاش می کنم که خوب بگذرونم حالم از این تلاش لعنتیم به هم میخوره .. تا حالا چند بار از اول با خیلیا شروع کردم و خودم به زور اتفاقای قدیمو از ذهنم بیرون کردم و کلی کلنجار رفتم تا بتونم ولی باز شکست خوردم و رسیدم به همون جای قبلم .. بیزار شدم از هر چی شروع دوبارست .. دلم میخواد کل سه ماه تابستونو بخوابم و حتی یه لحظه هم بیدار نشم .. دلم نبودن نمیخواست .. دلم کسی رو میخواست که حتی بیاد بزنه تو گوشمو بهم بگه چی میخوای از جون این تنهایی? تا کجا میخوای دور کنی خودتو? بهم فحش بده تکونم بده کمکم کنه خودمو پیدا کنم و برگردم .. ولی همه ازم بیشتر فاصله گرفتن و تنهاییم بیشتر شد .. خب .. این روزا بهتر میشناسم دور و بریامو .. بیشتر دقیق میشم رو رفتارشونو حس میکنم منتظر بودن تا من یه قدم عقب بکشم تا اونا یه ماشین دربست بگیرن و برن اون دور دورا! ناراحتم که چرا یه دوست برای این روزام انتخاب نکردم و نگه نداشتم .. ناراحتم از اینکه بیست ساله دارم زندگی می کنم و توی سخت ترین روزام هیچوقت همراهی نداشتم .. همیشه حسودیم میشده به دوستیای خیلیا .. هستن آدمایی که ادعای دوست بودن دارن و خیلی زیاد ولی بی صدا و آروم تو خیلی از مراحل زندگیم کوبوندنم زمین و دوباره بلند شدم و بی صدا و بی حرف کنار اومدم تا نذارم دوستی ای که فکر می کنم واقعا مقدسه و مهمه تموم شه .. داشتم یه شروع دیگه می کردم و بازم شکست خوردم .. بازم افتادم .. یهو .. بی خبر .. اونم روزی که می خواستم عالی بسازمشو بگم که میتونم و برگردم به روزای قبلم .. انتظارشو نداشتم برای همین یهو خیلی بد شکستم .. شانس برای پیدا کردن یه دوست خوب، نداشتم :) یه دوست خوبی که نارو نزنه .. حرف پنهونی نداشته باشه .. دروغ نداشته باشه .. هیچ شروعی نمی خوام .. لعنت به آدمایی که اسم دوست روشونه ولی فقط باعث میشن حالم از کلمه ی دوست به هم بخوره .. هوف .. همین
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.