حرف
حرف

حرف

دوازدهم

این چند وقتی که رو آوردم به کتاب خوندن و دوست شدم با کتاب آرامشم خیلی بیشتر شده .. خب از اولم به خوندن کتاب علاقه داشتم و اهمیت می دادم ولی دنبالش نمی رفتم و بیشتر کتابای صوتی گوش می دادم و پی دی اف می خوندم .. کتابای کمی داشتم و البته که هر کدومشو چند بار می خوندم ولی به فکر بیشتر کتاب خوندن نبودم! تا اینکه یه شهر کتابِ دوست داشتنی نزدیکمون باز شد .. که می تونم بگم باعث بیشتر دوست شدنم با کتاب بوده .. باعث فهمیدن شدت علاقم نسبت به کتاب .. و اینکه چقدر با خوندنش آروم ترم .. خیلی وقتا شده که بعد یک اتفاق سخت یا با یه حالِ عصبی و بد نشستم پای کتاب خوندن و آروم شدم .. خب خیلی وقتا پیش اومده که از شدت حال بد اشک تو چشمام بوده یا بغضم نزدیک ترکیدنش بوده ولی کتاب همراهم شده و باعث آروم شدنم شده .. خب هر کسی با یه چیزی آروم میشه! مثلا من آدمیم که وقتی اوج می گیرم تو عصبانیت و غم باید یه کتاب بدن دستم! خب .. آروم می گیرم بیشتر اوقات .. سعی می کنم تمرکزمو جمع کنم و همش رو بذارمش روی متنی که دارم می خونم .. تمرکز داشتن برای من خیلی مهمه و کم پیش میاد که بتونم دو تا کار رو همزمان انجام بدم .. خیلی روزا با حال بد و سنگین هندزفری رو گذاشتم تو گوشمو سمت شهر کتاب رفتم و کتاب خریدم و تو راه برگشت تو تاکسی کتاب خوندمو سبک برگشتم خونه .. خیلی روزا کتاب خریدن حالمو خوب کرده .. خیلی روزا کتاب خوندن حالمو خوب کرده .. همینو می خواستم بگم
که کتاب تو تنهایی های من همراهمه .. همدممه .. برعکس آدمای زندگی .. کتاب رفیقمه .. کتاب خونوادمه .. می تونم بگم تموم لحظات سخت و بد زندگیم رو تنها گذروندم و کسی کنارم نبوده که سرمو بذارم رو شونش و درددل کنم و شایدم گریه! رفیقی نبوده .. آدمی نبوده .. حتی اونایی که خیلی شونه شدم برای گریه هاشون .. ولی از وقتی که کتابو راه دادم به تنهاییام .. و باهاش رفیق شدم حال بهتری دارم ..
دوست دارم به همه بگم .. رفیق شید با کتاب ..
همین! 
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.