حرف
حرف

حرف

پنجم

بعضی وقتا .. حالِ خوب میخوای ولی دورترینه بهت .. بعضی وقتا از قضاوت شدنای پشت هم بیزاری ولی مدام قضاوت میشی مدام قضاوت میشی و قضاوت میشی .. به بدترین شکل .. با بدترین حال .. چقدر بعضی وقتا یه کمی آرامش دور از دسترس میشه برات .. دلم الان یه جای دور میخواد توی یه جنگل یه کلبه کلی کتاب و تنهایی و تنهایی و تنهایی .. بعضی وقتا از اینکه آدما هی نمیفهمن چقد برات مهمن خسته میشی .. دیوونه میشی و میگی پس چرا منو از این سرفه های لعنتی و وحشتناک نمیکُشی? چرا منو بیرون نمیندازی ازین جمع مسخره ی آدما? تا کی باید هی الکی با خیلیا خوب برخورد کنم درحالیکه میدونم دروغ گفتنش به من حتمیه و عادیه?! دلم یه آدم نترسی رو میخواد که رک تر از اینی که هستم باشه! که تو چشماش زل بزنم و بگم چرا از زندگیم نمیری بیرون? یا بگم چرا نمیفهمی چقدر برام مهمی? من خیلی از جاهای زندگیمو عقب کشیدم که نباید! باید وایمیسادم و حرفمو میزدم ولی عقب کشیدم و جمع تر شدم تو خودم .. خوبه که الان تو اوجِ تنهاییم، بازم اینجا به دادم رسیده .. خوبه که بعضی وقتا راه نجات همینجای خلوت و سوت و کوره .. زندگی بعضی وقتا خیلی بیرحم میشه .. حتی بیرحم تر از این سرفه هایی که تموم سر و بدنمو داغون کرده .. مگه نه? 



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.