حرف
حرف

حرف

هشتم

خب .. به نظرم صبح که بیدار نشی و ظهر از خواب پاشی یه جور کسلی تو کل روز باهاته .. اینو منی میگم که هر روز ظهر از خواب بیدار میشم و خب سعی کردم که اینجوری نباشه ولی تا الان نشده! خب! بازم سعی می کنم و بازم هشدار میذارم و خاموش می کنم و بازم ظهر! شاید از پارسال یا حتی دو سال قبله که با خودم قرار گذاشتم که برم باشگاه تا مجبور بشم که صبح از خواب بیدار شم ولی خب .. من تو همه چیز تنبلم! بی حوصلگیمو تنبلیمو کسلیمو سردردمو تنهاییمو با خوندن کتابام فراموش می کنم و غرق میشم تو قصه .. فیلمایی که دوست دارمو میبینمو غرق میشم تو زندگیشون .. آهنگایی که دوست دارمو گوش می کنمو غرق میشم تو متناشون! خب .. این ترم، الان، حتی چند روز دیگه هم برعکس ترمای قبل حسی برای درس خوندن ندارم .. نمی دونم چرا ولی این یه نوع تنبلیِ جدیده که اومده سراغم! که یکشنبه باید امتحان کتبی و عملی درسی رو بدم که دو جلسه رفتم سر کلاسش و جزوش رو هنوز ندارم! شنبه هم دانشگاه تعطیله و خب طبیعتا همه چیز می مونه برای همون یکشنبه!

خب .. میخوام راستشو بگم .. که من آدمِ کنکور دادن نبودم .. آدمِ خوندن برای کنکور نبودم .. یه بار کنکور دادمو به همه گفتم چیزی نخونده بودم! خب نخونده بودم تا سال دیگش کنکور بدم! ولی .. تابستونش که تابستونِ خوبی هم نبود مطمئن شدم من مثل بقیه نمیتونم یک سال تموم بشینم توی خونه و درس بخونم و تست بزنم تا یه رشته ی خوبی که اصلا نمیدونم چیه و شهر خوبی که اصلا نمیدونم کجاست قبول شم! نبودم .. همیچین آدمی! دبیرستانمو با تجدید و نمرات افتضاح گذروندم! کلا انتخاب رشته غیر منطقی ای که کردم شاید باعث شد مسیر کل زندگیم عوض بشه! نمیدونم .. خب .. اینم چندمین اشتباه زندگیم بود! امسال کنکور هنر ثبتنام کردم و قصد خوندن داشتم ولی .. دیگه انگار ندارم! حس می کنم خیلی عقبم از همه .. ترم چهارم .. ترم چهار رشته ای که هیچ علاقه ای بهش ندارم .. دبیرستانم رشته ای رو خوندم که هیچ علاقه ای بهش نداشتم .. ادامه ی زندگیم? حس می کنم من به دنیا اومدم برای اشتباه کردن و ریسک کردن! خب .. همیشه یه کاری رو انجام می دم که بهش مطمئن نیستم چیزی رو انتخاب می کنم که بهش مطمئن نیستم .. همیشه ریسک کردم و پشت سر هم شکست خوردم! امسال .. شاید داشتم یه ریسک دیگه می کردم انگار مجبورم! انگار اراده ای ندارم اینطور وقتا! حس می کنم چشم بسته انتخاب می کنم و جلو می رم و مدام میگم هر چه باداباد! ولی خب .. این بار .. نمی دونم! شاید این بار فقط آدمای اطرافم کشیدنم بیرون از اون جاده ای که بی اختیار میفتم توش! نمی دونم! از این همه ریسک کردن خستم .. دلم یه جاده رو میخواد .. یه جاده که هیچ دو راهی ای نداشته باشه .. فقط یه جاده .. که تا آخر زندگی مجبور باشم توش باشم و هیچ انتخابی نداشته باشم! که بخوام ریسک کنم! یه جاده ی طولانیِ بن بست، شایدم کوتاهِ بن بست! خب .. همه ی جاده های زندگیمون بن بسته .. چون زندگیمون ته داره! هوف ..


امروز ورونیکا رو شروع کردم .. امروز که نه! دیشب گرفتم دستم تا ظهر که بیدار شدم یادم بیفته که قصدم خوندنِ این کتاب بوده! همون دیشب فقط خواستم یک صفحشو بخونم ولی اونقد غرقش شدم دیدم تقریبا بیست صفحشو خوندم! خب .. فکر کنم بعد از خوندن این کتابم بگم که بهترین کتابی که خوندم این بوده! چون تا الانشو دوست داشتم .. بازم بین خودم و شخصیتای داستان دنبال شباهت گشتم .. هم به ورونیکا و هم به زدکا شبیهم! حس می کنم آیندم آینده ی زدکا میشه! همینقدر حبابی و خالی و منتظر یه تلنگر برای ترکیدن! چقدر دوست دارم حال زدکا رو وقتایی که روحش از تنش جدا می شد رو تجربه کنم! تصور می کنم که همه چیز این قصه واقعیته! و خودمو میذارم جای تک تکشون .. چه حس خوبیه رفتن توی قصه :)


امروز فیلم the fault in our stars رو برای چندمین بار دیدم .. خودمو میذارم جای هزل .. به نظرم دختر محکمیه و خب .. با تموم اتفاقایی که براش میفته .. آگوستوس یه معجزه ی زود گذر بود تو زندگیش .. یه دلخوشیِ زودگذر .. بودنش تو اون شرایط بهترین بود براش و رفتنش .. نمی دونم .. همه چیزِ این دنیا عجیبه :)

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.